عشق بیقید و شرط
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت : من پول لازم دارم...
درخت گفت : من پول ندارم ولی سیب دارم .
اگر میخواهی میتوانی تمام سیبهای درخت را چیده و به بازار ببری
و بفروشی تا پول بدست آوری...
آن وقت پسر تمام سیبهای درخت را چید و برای فروش برد .
هنگامی که پسر بزرگ شد ، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت
و گفت میخواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم .
درخت گفت : شاخههای درخت را قطع کن . آنها را ببر و خانهای بساز .
و آن پسر تمام شاخههای درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود.
پسر بعد از چند سال، بدبختتر از همیشه برگشت و گفت: میدانی ؟
من از همسر و خانهام خسته شدهام و میخواهم از آنها دور شوم ،
اما وسیلهای برای مسافرت ندارم .
درخت گفت : مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو . . .
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت . اما درخت هنوز خوشحال بود .
شما چی دوستان ؟ آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید ؟
آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید ؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد ؟
مسیح فرمود : بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند .
آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید.
منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید . منظور از این پرسش فقط یک چیز بود ،
آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید ؟ چند نفر ؟
عیب جامعه این است که همه میخواهند فرد مهمی باشند
ولی هیچکس نمیخواهد انسان مفیدی باشد .درختان میوه خود را نمیخورند ،
ابرها باران را نمیبلعند ،رودها آب خود را نمیخورند ،
چیزی که برگان دارند ، همیشه به نفع دیگران است .
اوشو میگه : همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم ،
مال من ماند . آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت .
در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم میکند ، چیزی ندارد .
عشق ، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد . عشق ،
عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد .
هر چه بیشتر بدست میآوری ، هرچه کمتر میبخشی ، کمتر داری
زیگ زیگلار : محبت ، یعنی دوست داشتن مردم ، بیش از استحقاق آنها
این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده ؟
کدوم از ما میتونه باجرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدامن رو دوست داشته باشه ؟
با امید اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه...